رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت 6
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 
دو شنبه 30 تير 1393برچسب:رمان,داستان, :: 18:37 ::  نويسنده : miss brazili=pary

مردی که پشت رول نشسته بود با غرغر گفت:"خب خب بعدا واسه حال و احوال دوستانه وقت زیاده."

ترینیتی با آزردگی گفت:"میدونی این توی ذوق زدنات چقدر نفرت انگیزه چشم باباقوری؟" نیو از مرد

راننده پرسید:"واقعا اسمتون چشم باباقوریه؟" از آنجا که مرد راننده ابدا به رویش نیاورد که نیو سوالی

ازش پرسیده ترینیتی جواب داد:"نه بابا! چشم باباقوری اسم مستعارشه.به خاطر چشمای تا به تاش همچی

لقبی به خودش داده.اسم اصلیش الستور مودیه" مودی غرولند کنان گفت:"از ملاقاتت خوشبختم!" سپس

ترینیتی را خطاب قرار داد و پرسید:"مطمئنی خودشه؟اگه یکی از دار و دسته مامورین سیاهپوش یا یکی

از اعضای فرقه مرگ خوارها باشه که خودشو به شکل اون در آورده و ما هم با خودمون ببریمش آینده

درخشانی پیش رو داریما! باید ازش سوالی بپرسی که فقط نیوی واقعی جوابشو بدونه.مگر اینکه...کسی با

خودش محلول راستی آورده؟" ترینیتی با حرکت دستش مودی را ساکت کرد و گفت:"الان میفهمیم" با

خوش رویی از نیو پرسید:"من بهت گفتم چه چیزیو دنبال کنی تا به قرارگاهمون برسی؟" نیو با تردید

گفت:"فکر کنم گفتی...گفتی خرگوش سفیدو دنبال کنم" ترینیتی به مودی گفت:"خود خودشه چشم

باباقوری!" زن موکوتاه که تا حالا ساکت بود گفت:"اون ردیاب چی؟نباید درش بیاری؟" ترینیتی با کف

دست به پیشانی اش کوبید و غرید:"چقدر گیجم! چشم باباقوری برو یه جای خلوت بایست" نیو با حیرت

پرسید:"ردیاب دیگه چه کوفتیه؟" ترینیتی جواب نداد در عوض گفت:"پیرهنتو بزن بالا." نیو با صدای بلند

گفت:"چی؟آخه واسه چی؟" ترینیتی با عصبانیت گفت:"محض رضای خدا سینجیم کردنو بزار واسه

بعد.وقت نداریم.پیرهنتو بزن بالا" زن موکوتاه با خشم اسلحه ای به سوی نیو گرفت و گفت:"کاریو که

میگه بکن" ترینیتی با خشم و به زن موکوتاه تشر زد:"به خاطر خدا سویچ! داری میترسونیش! اگه

منصرف بشه مرفیوس دمار از روزگارمون در میاره ها!" سویچ اسلحه اش را کنار کشید و نگاهی

خشمگین به نیو انداخت.ترینیتی با سرعت پیراهن نیو را بالا زد و چوبدستی اش را بالا گرفت.به نیو

گفت:"یه ذره درد داره.خواهش میکنم هر کاری میخوای بکن فقط داد نزن." نوک چوبدستی را درست

بالای ناف نیو قرار داد و گفت:" دیفندو!" پوست نیو پاره شد.به زور خودش را نگه داشت تا داد

نزند.ترینیتی با دست آزادش دست نیو را گرفت و گفت:"حرکت بعدی دردش بیشتره.دستمو محکم فشار

بده حتی تا مرز شکستن انگشتام اما داد نزن" قبل از اینکه نیو بتواند حرفی بزند ترینیتی چوبدستی را

بالای بریدگی نگه داشت و زمزمه کرد:" اکسیو ردیاب عنکبوتی!" ربات مینیاتوری عنکبوت مانندی از

درون شکم نیو بیرون پرید و سویچ آنرا در هوا گرفت.با نفرت به آن نگاهی کرد و زیرلبی گفت:"چندش

آوره!" و ردیاب را از پنجره ماشین به بیرون پرت کرد.ترینیتی بی توجه به فشار خرد کننده ای که نیو به

دستش وارد میکرد مجددا چوبش را بالای بریدگی گرفت و گفت:" اپیسکی! ریپارو!" ناگهان درد نیو تمام

شد.پوستش جوش خورد.نفس نفس زنان گفت:"وای خدا!پس واقعی بود. اون جونورای سیاهپوش عینکی

واقعا اون عنکبوت آهنی رو فرستاده بودن تو تنم!خداوندا!" ترینیتی دستش را روی شانه نیو گذاشت و

گفت:"معذرت میخوام که دردت آوردم.اما من کارم به اندازه شفادهنده هایی مثل سیوروس اسنیپ یا

نیمفادورا تانکس خوب نیست.به هرحال از اینکه جراحیت کنن خیلی بهتر بود نه؟" نیو با تمسخر

گفت:"آره صد در صد!" پیراهنش را صاف کرد و کمی سیختر نشست.پرسید:"تو ساحره ای؟" ترینیتی با

لبخند گفت:"آره بگی نگی." سویچ با خنده گفت:"بگی نگی! آره ارواح عمت!یادت رفته سه روز پیش تو و

اون نجینی بلا برده چه بلایی سر کیپر آوردین؟" ترینیتی با دستپاچگی سرفه کرد تا بلکه سویچ ساکت شود

اما سویچ با بدجنسی حرفش را خطاب به نیو ادامه داد:"کیپر یکی از بی عرضه ترین اعضای گروهه. یه

گوشه چشمی هم به ترینیتی عزیزمون داره. اما از اونجایی که بی نهایت زشت و بد اخلاقه ترین ازش

متنفره.اون روز کیپر واسه ترین مزاحمت ایجاد کرد.من و نجینی واسه کمک رفتیم و وقتی میخواست

ترین رو تهدید کنه اون و نجینی همزمان طلسمش کردن.وحشتناک بود!" نیو بلند بلند گفت:"حق داشتن!"

ترینیتی خندید و گفت:"ممنون که حمایت میکنی!" آن دو بهم لبخند زدند و سرگرم حرف زدن در مورد

جادو شدند و اینطوری بقیه زمانی که در راه بودند خیلی سریع سپری شد. تقریبا دوساعت بعد (که برای

نیو و ترینیتی به اندازه یک ربع گذشته بود) به محله سوت و کور و خلوتی رسیدند که در آن خانه هایی

تک و توک قرار داشتند.به نظر محله ای فقیرنشین می آمد.زمانیکه از ماشین پیاده شدند ترینیتی به زمینی

بایر اشاره کرد که جز یک تابلوی فلزی زنگ زده با نوشته:"ملک شخصی! هرگونه آسیب رساندن پیگرد

قانونی خواهد داشت" چیز دیگری در آن دیده نمیشد.زمانیکه درست رو به روی زمین بایر قرار گرفتند

نیو با تعجب گفت:"اینجا که چیزی نیست!" ترینیتی کاغذ کوچکی را به نیو داد که رویش نوشته ای بود و

گفت:"اینو تو ذهنت بخون و حفظ کن!" نیو نگاهی به کاغذ انداخت. روی آن نوشته شده بود:" قرارگاه

محفل ققنوس را میتوانید در خانه شماره 12 میدان گریمولد بیابید" نیو پرسید:"این محفل ققنوس چی..."

چشم باباقوری با غرولند گفت:"هیش! میخوای جامونو لو بدی؟" ترینیتی چشم غره ای به مودی رفت و

رو به نیو گفت:"اون چیزیو که خوندی توی ذهنت تکرار کن" نیو این کار را کرد و زمانیکه به عبارت

خانه شماره دوازده میدان گریمولد رسید خانه ای از وسط زمین بایر بیرون آمد و ظرف چند ثانیه درست

مانند یک خانه عادی در برابر چشمان آن گروه قلیل قرار گرفت.ترینیتی با لبخند در خانه را زد و خطاب

به کوبه در که شکل یک صورت زنانه بود گفت:"من متی سالواتور هستم.منو با نام ترینیتی میشناسن.من یه

ساحره ام.همراهانم الستور مودی معروف به چشم باباقوری لوسیا دا سیلوا که همه سویچ صداش میکنن و

توماس اندرسون شناخته شده با نام مستعار نیو هستن."  نیو اندیشید چقدر مسخره میشود اگر کوبه در به

ترینیتی جواب بدهد. اما در کمال تعجب کوبه در با صدای زنانه زیر و بیروحی شروع به صحبت کرد و

گفت:"میتوانید داخل شوید"

نظرات بالای 20 تا=قسمت بعد




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 304
بازدید کل : 3899
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا